diyana
ارسالها: | 5 |
عضویت: | 27 /11 /1394 |
تشکر شده: | 2 |
|
داستان عاشقانه : یواشتر برو من میترسم...
زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب میراندند. آنها از صمیم
قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: \'یواشتر برو من میترسم\' مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: \'خواهش میکنم، من خیلی میترسم.\' مردجوان: \'خوب، اما اول
باید بگی دوستم داری!\'
زن جوان: \'دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟\' مرد جوان: \'مرا محکم
بگیر\'
زن جوان: \'خوب، حالا میشه یواشتر؟\' مرد جوان: \'باشه، به شرط این که
کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.\'
**
روز بعد روزنامهها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه
آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین
زنده ماند و دیگری در گذشت.
مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند
با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را
از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!
|
|
سه شنبه 27 بهمن 1394 - 21:22 |
|
alirezaz
|
داستان عاشقانه : یواشتر برو من میترسم...
|
|
جمعه 10 دی 1395 - 08:39 |
|